
در سکوت دلنشین نیمه شب می گذشتیم از میان کوچه ها
رازگویان،هر دو غمگین،هر دو شاد هر دو بودیم از همه عالــم جدا
تکیه بر بازوی من میداد گرم شعله ور از سوز خواهش ها تنش
لرزشی بر جان من می ریخت نرم ناز آن بازو به بازو رفتنش
در نگــاهش با همه پرهیز و شرم برق می زد آرزویی دلنشین
در دل من با همه افســردگی موج می زد اشــتیاقی آتشین
زیر نور مـاه دور از چشم غیر چشمها بر یکدگر می دوختیم
هر نفس صد راز می گفتیم و باز در تب ناگفته ها می سوختیم
نسترن ها، از سر دیوارها سر کشیدند از صدای پای ما
ماه می پائیدمان از روی بام عشق می جوشید در رگهـــای ما
سایه هامان مهربـانتر،بی دریـغ یکـدگر را تنگ در بر داشـتند
تا میـان کوچـه ای با صد ملال دست از آغـوش هم برداشتند!
باز هنـگام جدایی در رسید سینـه ها لرزان شد و دلهـا شکست
خنــده ها در لرزش لب ها گریخت اشـک ها بر روی رویــاها نشست
چشـم جان من به ناکامی گریست برق اشکی در نگـاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداخـتند ماه را ابری به کـام خود کشیــد
تشنه ، تنـهــا ، خسته جـــان ، آشفته حـال در دل شب می سپردم راه خویش
تا بگــریم در غمش دیوانه وار خلوتی میخواستم دلخواه خویش